داستان کوتاه عاشقانه
تلفن همراه پیرمردی که توی اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد
به زحمت , با دست های لرزان تلفن را از جیبش در آورد
هرچه تلفن را در مقابل صورتش, عقب و جلو برد , نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند
رو به من کرد و گفت : ببخشید آقا, چی نوشته ؟
گفتم: " همه چیزم ".
پیرمرد: الو سلام عزیزم...
دستش را جلوی تلفن گرفت و با صدای آرام و لبخند به من گفت : همسرم هست...
[ ]